در اینجا در مورد دانشگاه و دانشجو وروابط....

نثر

با تو بودن زیباست

در خلوت تار شب های معصوم ادراک

تا مرز و خط هستی

بادها را

باید وزید.....

تا خلوت حضورسرد باران

صداقت آینه هامان را جلا بخشد....

 

با تو

خواهم ماند

تا انتهای دور دستها

تا

میعادگاه حس گرم خورشید

و حلول سحر انگیز ماهتاب

در بارش قطره های باران

سبزی زلال خاطره ها بهار

 

و تن من

در درازای شعف انگیز یک خاطره

تا مرزهای دهشتناک تاریکی

به پیش خواهد رفت.

 

با تو خواهم رفت

تا به

حس رویش سبز یک درخت

تا

به

 هستی افسونگر چشمانت

ورازهایی

به اندازه ی همه سکوت

 

 

خاطراتم

در امتداد دستانت

جریان دارد.............

 

دختری بود

در انتهای کوچه

در انتهای

کوچه

که هروز

ستاره اش را به دار می زد

تا

بر گل های چادر سیاهش

خورشید را قاب کند

 

دختری بود در انتهای سرک

دیوانه ای را

هر روز

به زنجیر می کشید

تا

آتش زند بر موهایش

 

 

من

هرروز

رکسانا را دود می کنم

تا شرم حضورش را زیاد برم..

او هر روز

چشم هایش را حرف می زند

تا پسرک همسایه

گودی پرانش (۱)را

چولک(۲) بیندازد.....


 

مرگ                     

در چشمانت را دوست دارم

فروغ نگاهت

آهنگ آغازین آفرینش را

به ارمغان دارد

صدایم کن.صدایم کن

صدایت را

پرنده ای دربدر دوست دارد

وخندیدنت هستی من بود

صادق نبودم

نه

نبودم

وقتی دام چشمانت را پهن می کردی

حشو هستی ام بود

می شنوی؟

صدای شکستنم را می شنوی؟

غرورم

نه

مرگم سیرابت می کند؟

خواهم مرد

خواهم مرد......


                

چشمانت                

پنجره ای است روبه هستی

وآسمان نگاهت

فروغ ستارگان را به همراه دارد

 

چرا آتش کشیده ای

رکسانا

به آویزه ی چشمانت؟

**********

چشمانت

رمز هستی بی صدای من بود

و شکستن بغض سردم

 

چشمانت

معنای هستی است

و

صدای بودن

       

 

و باز زد ساعتم یک بار دیگر

دلم سوزد در آتشزار دیگر

خدایا در دلم آرامشی ده

به جز ناله ندارد کار دیگر


صدا کردم صدا کردم صدا کرد

رها کردم رها کردم رها کرد

دلم را با نداهایی دروغین

سیا کردم سیا کردم سیا کرد


چه داریم جز افسوس؟


 

گزارش تخلف
بعدی